چشمانت را از پشت گرفتم...
دیدم طاقت اسم هایی را که میاری ندارم...
برچسبها: کلبه درد,
نوشته شده در سه شنبه 26 فروردين 1393ساعت 16:27 نویسنده اسماعیل
چشمانت را از پشت گرفتم...
دیدم طاقت اسم هایی را که میاری ندارم...
بس کن ساعت...
دیگر خسته شدم...
اره من کم اوردم...
خودم خوب میدانم که نیست...
اینقدر با بودنت نبودش را به رخم نکش...
کارگر خسته ای سکه ای از جیب کت کهنه اش دراورد تا صدقه دهد...
ناگهان جمله ای را روی صندوق دید و منصرف شد...
صدقه موجب افزایش عمر میشود...
مومنم کردی به عشق و جا زدی...
تکلیف چیست؟
بر مسلمانی که کافر میشود پیغمبرش...
عجب معلم سختگیری است...
این روزگار...
اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد...
تو هم برو مبادا از انهایی که مرا تنها گذاشته اند...
جا بمانی...
قلبم مانند قبرم تنها جای یک نفر است...
بقیه هری...
روز مرگم...
در اخرین نفسم...
فقط یک چیز به او خواهم گفت:
اونطوری نه...
اینطوری میرن....
دیروز نهفته در خنده های کودکانه ی تولد بودیم...
امروز...
گمگشته در تاریکی زندگی...
فردا...
شاید غرق در ابهام خاک...
کودکانی هستند که شبها با دیدن کارتون میخوابند...
کودکانی هم هستند که شب ها را در کارتون میخوابند...
با چشمانی پر از اشک بدنبال قبرم میگردی...
مگه یادت رفته روزی بهم گفتی...
گورت را گم کن...
از حقیقت های تلخ خسته ام...
یک دروغ شیرین بگو...
بگو دوست دارم...
بهار و این همه دلتنگی؟
نه شاید فرشته ای فصل ها را اشتباه ورق زده باشد...
ای کاش نقشه سرزمینم به جای گربه شبیه سگ بود . . .
تا مردمش به جای این همه خیانت کمی باوفا بودند . . .
گاهی اوقات
حسرت تکرار یه لحظه
دیوانه ام میکند /.
دیشب دیدم که مردی از سطل زباله نان شب میخورد...
نمیدانستم کفر کنم یا خدا را شکر کنم...